۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه

آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟

یک. اولین روز از آخرین هفته کاری ام را شروع کرده ام، دیشب خوابم نبرد، به همه چیز فکر می کردم، به تغییر ناگهانی اخلاقم امروز پشت تلفن، به تن صدایم تمام روز که با دوست حرف می زدم، به جای خالی یخچال که اصلا" فکر نمی کردم اینقدر بزرگ باشد، به چسبیدن به کف آشپزخانه و تمیز کاری در آخرین روزهای اقامتم، به بخاری ام که در این روزهای انگار نه انگارِ زمستان، سردِ سرد است و هیچ نیازی به روشن کردنش احساس نمی شود، و هرگز سردم نشد در طول روز، به صدای خنده دختر کوچک خانه مان پشت تلفن، به تذکری که به امیر داده بودم مبنی بر تحریمش از استفاده از سرویس بهداشتی و حمام پایین، و زنانه مردانه شدن سرویس ها، به اینکه آخرین تنها بودن هایم چه رنگی دارند؟ دوستشان دارم؟ ندارم؟ و اگر دوستشان دارم و می گذارم و می روم نباید منتی بر کسی بگذارم، نباید به روی احدی بیاروم که من در خانه ام اینطور می گشتم و آنطور می خوابیدم و وسعت راحتی ام تا کجا و چقدر بود، و حالا در میان جمعی که کودک دارد، نوجوان دارد، جوان دارد، و میانسالی رو به پیری دارد، نمی توانم خودم باشم، و هر چه خواستم بکنم، و هر طور خواستم رفتار نمایم، به اینها فکر می کردم، و همزمان به اینکه باید میان این شش نفر پر انرژی ترین باشم، و خوش بین ترین، و مهربان ترین، به اینها فکر می کردم، و راستش کمی نه خیلی می ترسیدم، می ترسم. 
دو. باز هم انتحاری، و بیست و دو نفر زخمی و هفت نفر کشته، در کارته نو کابل، و تماس بلافاصله همسر و پرسیدن که کجایی؟ و چطوری؟ و فاصله تان با محل حادثه چقدر بود، و ابراز ناراحتی من از اینکه شما بیش از حد نگرانید، و انتحاری بار اول و دومش نیست، و ابراز ناراحتی مضاعف از آنسوی خط که این چه حرفی است، مگر می شود خبر انتحار و انفجار در شهری که تکه ای از هستی ات زندگی می کند نگران کننده نباشد و همینطور که می گویم، "یکهفته دیگر صبر کن، دیگر خبر انتحار و انفجارهای کابل را اصلا" دنبال نکن"، به دوستانم فکر می کنم، که ساکن این سرزمینند، و اینکه زمانی که از اینجا بروم، هر خبری بشنوم دلم صدها بار بیش از زمانی که اینجا هستم خواهد لرزید....
سه.  سکوت را دوست دارم، نظم را، و برنامه ریزی ها برای کوچک ترین کارها، و بی نظمی و بی برنامگی و شلوغی وحشتزده ام می کند، دستپاچه می شوم، اما بی تعارفم، به عوامل شلوغی و بی نظمی تذکر می دهم، و توقعاتم از رفتارهایشان را به زبان می آورم.
چهار. ترازو در اتاق خواب یخ زده بود، باطری اش را باید در آوری توی دستهایت نگه داری، بهش ها کنی تا گرم شود بعد بگذاری سر جایش تا کار کند، بعد بروی رویش ببینی چه غلطی با خودت کرده ای، یکهفته ای می شود که بی خیالش شده ام، وزنم را می گویم، و اینک عذاب وجدان دارم، دیروز آوردمش درون هال، جای یخچال گذاشتم، بیدار نشد، انگار همه عوامل دست به دست هم داده اند که من بی خیال وزن شوم و در این روزهای آخر استرس و هیجان و تمام اضطراب های مثبت و منفی ام را با خوردن ارضاء کنم، باشد که در این یکهفته اخیر پا بگذارم روی قانون زندگی ام در رابطه با تثبیت وزن و دل مادری را از فربهی خود شاد سازم، قصدم خیر است به خدا!

۲ نظر:

  1. از اينكه بي خيال وزني خوشحالم تا حدودي! ( حسود نيستم ها ولي خوب نيست هم وزن باشيم من با اين قد و شما كه يك وجب از من بلندتري)
    بعدش هم برو و حالش را ببر. تمام آن برنامه هايي كه بايد بريزي و انجام بدهي. من اگر بودم حتمن ميرفتم كلاس هنري چيزي. شايد هم ميرفتم داستان نويسي شركت ميكردم.
    و.... خدا به همراهت دوست جاني.

    پاسخحذف
  2. تشکر سوده مهربان، به امید دیدارت در بهترین وضعیت ها، و من مطمئنم باز همدیگر را خواهیم دید، یا شما آنطرف ها می آیی یا من طرفهای شما به دیدن برف!

    پاسخحذف